عمیق ترین درد زندگی مردن نیست بلکه نداشتن کسی است که
الفبای دوست داشتن را برایت تکرار کند و تو از او رسم محبت بیاموزی.
عمیق ترین درد زندگی مردن نیست
بلکه گذاشتن سدی در برابر رودیست که از چشمانت جاری است.
عمیق ترین درد زندگی مردن نیست بلکه پنهان کردن
قلبی است که به اسفناک ترین حالت شکسته است.
عمیق ترین درد زندگی مردن نیست بلکه نداشتن
شانه های محکمی است که بتوانی به آن تکیه کنی و از غم زندگی برایش اشک بریزی
عمیق ترین درد زندگی مردن نیست بلکه ناتمام ماندن قشنگترین داستان زندگی است که مجبوری آخرش را با
جدایی به سرانجام برسانی.
عمیق ترین درد زندگی مردن نیست بلکه نداشتن یک همراه واقعیست که در سخت ترین شرایط همدم تو باشد.
عمیق ترین درد زندگی مردن نیست بلکه به دست فراموشی سپردن قشنگ ترین احساس زندگی است.
عمیق ترین درد زندگی مردن نیست بلکه یخ بستن وجود آدمها و بستن چشمهاست
به یاد داشته باش هر وقت دلتنگ شدی به آسمان نگاه کن چون کسی هست که عاشقانه تو را می نگرد و منتظر توست اشکهای تو را پاک می کند و دستهایت را صمیمانه می فشارد تو را دوست دارد فقط به خاطر خودت نه به خاطر منافع خودش این را به یاد داشته باش هر وقت دلتنگ شدی به آسمان نگاه کن و اگر باور داشته باشی می بینی ستاره ها هم با تو حرف میزنند باور کن که با او هرگز تنها نیستی هرگز.
فقط کافی است عاشقانه به آسمان نگاه کنی چون وجود کسی را احساس می کنی که اگر ادعای دوستی می کنه تا آخرش هست آگه یا علی میگه تا آخرش هست اگه اصرار میکنه بیا به من تکیه کن این جوری نیست که تا تکیه بدی تمام وجودت بسوزه چون به جای شانه های محکمش نوک تیز خنجری ر و احساس می کنی که برای زخمی کردنت گذاشته بودن پس تا دیر نشده بیا نزار بیشتر زخمی بشی بیا با من به آسمان بنگر که هیچ جایی به پاکی آسمان نیست
خدایا تو بگو من چطور فقط عاشق توباشم
بگو چطور اسیر این دنیای مادی نشم
از عشق تو دم میزنم ولی هزاران بار دور ازتو هستم
عاشق تو خودش را درگیر دنیا نمی کنه
عاشق تو فقط تورا می بینه وابسته به قراردادهای دنیایی نیست عاشق تو
از نارسایی های مادی غمگین نیست ،
تورا دارد و بس و سیراب سیراب ازهمه چیز
اخه من کجا اینچنینم
دوست دارم تورا ،دوست دارم عاشق واقعی باشم
دم از عشق تو می زنم
ولی همچنان سرگردانم اسیر مسائل مادی هستم
ولی تا یه مشکلی پیش میاد کم میارم
کسی نیست
کمک کنه ؟
احسای تنهای
میکنم
تو کس بی کسونی تو همه کس منی
دیگه احتیاج به هیچ کس ندارم وبس
تنها تو حقیقتی هر چیزی غیر از تو
عاری از حقیقته
تمام سپاس از آن اوکه غیر از او هیچ کس را صدا
نمی کنم گیرم که دیگران را صدا کردم پاسخم را نمی دادند.
تمام سپاس از آن اوکه دلم به هیچ کس غیر او
خوش نیست گیرم که به دیگران دل خوش می کردم نا امیدم کردند.
تمام سپاس از آن اوکه کارهایم را خودش رو به راه
می کند و پیش اش عزیزم گیرم که امورم را وا می
گذاشت به این مردم خوارم می کردند.
تمام سپاس از آن اوکه به من نیازی نداشت ولی
گفت:دوستت دارم.
تمام سپاس از آن اوکه جوری با من صبوری می
کند که انگار هیچ کار سیاهی نکرده ام
پروردگار من، بهترین من است
بهترین چیزی که می شناسم
شایسته ترین کس برای پرستش
شایسته ترین کس برای سپاس
خدایا می خواهم ...
توان آن را داشته باشم که ادامه دهم
اگر زمانه بر وفق مراد نگشت از نو آغاز کنم
زیبایی را ببینم هنگامی که دیگران ناتوان از دیدن آنند
می خواهم...
امید رویایی نو داشته باشم و شکیبا
تا رویاهایم همچنان ادامه یابد...
و خردمند
آنگونه که به آینده چشم داشته باشم...
خدایا امروز می خواهم با تو از چیزی بگویم که تا به حال با تو نگفتم و
مثل سنگی بزرگ بر شانه هایم سنگینی می کند نمی دانم من در جهل خود گمراهم یا دیگران در جهل خویشتن..
هر چه بیشتر سعی میکنم خوب باشم بیشتر بد می بینم، هر چه بیشتر سعی
می کنم انسان باشم نا مردمی بیشتر می بینم، هر دستی را که با صداقت
جلو بردم با نیرنگ پاسخ دادند، هرچه بر خشم خود فایق آمدم بیشتر بر من چیره شدند، هرچه دلی نشکستم و دلی به دست آوردم
دلم را بیشتر شکستند، هر چه صبوری کردم آماج نیرنگ ها بر سرم
بیشتر بارید، هر چه سعی می کنم دنیا را زیبا ببینم دنیا با مردمانش در نظرم منفورتر جلوه میکند.
کاش می شد به سرزمینی رفت که احدی از بندگانت در آنجا نباشد تا باخود باشم و با تودریغا که زندگی بی مردمان با همه ی نا مردمی ها یشان امکان ندارد.
خدایا انسان بودن چه قدر سخت و دردناک است آنجا که باید دستی بگیری اما نتوانی آنجا که هر چه فریاد بر می آوری احدی نمی شنود و یا نمی .
آنجا که می دانی تمامی حقایق تلخ را خدایا بهای دانستن چه قدر سنگین است. حقایق چنان جلوه می کنند که دیگر فرصتی برای دیدن آراستگی ها باقی نمی ماند. والبته با دیدن این حقایق دیگر زیبایی، معنای خود را از دست می دهد آه، چه قدر دلخسته ام. کاش می شد همانند مجنونان به همه چیز خندید و همه چیز را ندید گرفت خوشا به حالشان که زندگی را همان طور که دوست دارند می بینند نه آن طور که مجبورشان کنند نمی دانم من اشتباه می بینم یا تمام این ها واقعیت دارد چنان فکرم مشوش است که دیگرخوب را از بد نمی توام مجزا کنم گاهی اوقات با خود می گویم شاید من اشتباه می کنم و عینک بد بینی بر چشم گذاشته ام.
دنیا زیبا است و مردمانش زیبا تر از آن . به راستی چنین است.
اما چرا من این گونه فکر می کنم؟؟؟
حالم بد نیست غم کم می خورم کم که نه! هر روز کم کم می خورم
آب می خواهم، سرابم می دهند عشق می ورزم عذابم می دهند
خود نمی دانم کجا رفتم به خواب از چه بیدارم نکردی؟ آفتاب!!!!
خنجری بر قلب بیمارم زدند بی گناهی بودم و دارم زدند
دشنه ای نامرد بر پشتم نشست از غم نامردمی پشتم شکست
سنگ را بستند و سگ آزاد شد یک شبه بیداد آمد داد شد
عشق آخر تیشه زد بر ریشه ام تیشه زد بر ریشه ی اندیشه ام
عشق اگر اینست مرتد می شوم خوب اگر اینست من بد می شوم
بس کن ای دل نابسامانی بس است کافرم! دیگر مسلمانی بس است
در میان خلق سر در گم شدم عاقبت آلوده ی مردم شدم
بعد ازاین با بی کسی خو می کنم هر چه در دل داشتم رو می کنم
نیستم از مردم خنجر بدست، بت پرستم، بت پرستم، بت پرست
بت پرستم،بت پرستی کار ماست، چشم مستی تحفه ی بازار ماست
درد می بارد چو لب تر می کنم، طالعم شوم است باور می کنم
من که با دریا تلاطم کرده ام راه دریا را چرا گم کرده ام؟؟؟
قفل غم بر درب سلولم مزن! من خودم خوشباورم گولم مزن!
من نمی گویم که خاموشم مکن من نمی گویم فراموشم مکن
من نمی گویم که با من یار باش من نمی گویم مرا غم خوار باش
من نمی گویم،دگر گفتن بس است گفتن اما هیچ نشنفتن بس است
روزگارت باد شیرین! شاد باش دست کم یک شب تو هم فرهاد باش
آه! در شهر شما یاری نبود قصه هایم را خریداری نبود!!!
وای! رسم شهرتان بیداد بود شهرتان از خون ما آباد بود
از درو دیوارتان خون می چکد خون من،فرهاد،مجنون می چکد
خسته ام از قصه های شوم تان خسته از همدردی مسموم تان
آسمان خالی شد از فریادتان بیستون در حسرت فرهادتان
کوه کندن گر نباشد پیشه ام بویی از فرهاد دارد تیشه ام
عشق از من دور و پایم لنگ بودقیمتش بسیار و دستم تنگ بود
گر نرفتم هر دو پایم خسته بود تیشه گر افتاد دستم بسته بود
هیچ کس دست مرا وا کرد؟ نه! فکر دست تنگ مارا کرد؟ نه!
هیچ کس از حال ما پرسید؟ نه! هیچ کس اندوه مارا دید؟ نه!
هیچ کس اشکی برای ما نریخت هر که با ما بود از ما می گریخت
چند روزی هست حالم دیدنیست حال من از این و آن پرسیدنیست
گاه بر روی زمین زل می زنم گاه بر حافظ تفأل می زنم
حافظ دیوانه فالم را گرفت یک غزل آمد که حالم را گرفت:
"ما زیاران چشم یاری داشتیم خود غلط بود آنچه می پنداشتیم"
دربیکران زندگی دوچیز افسـونـــم کــرد
آبــــــــــی آســمان وخدا
آبی آسمان را میبینم و میدانم که نیست
خدارا نمی بینم و میدانم که هست
میان همه ی جویها، که همراه همه ی رودها، به دریا سرازیر می شدند،جوی کوچکی هم بود که هیچ میل سرازیر شدن به دریا را نداشت.
وقتی سایر جوی ها پرسیدند چرا؟ گفت: من هر چند در مقابل عظمت دریا بسیار نا چیزو خوارم ! اما من ....
«گمنامی گم نشده» را بیشتر از «شهرت گم شده» دوست دارم ...
مرگ من پایانی است بر قصه تو من
وآغازی است بر غصه تو
من خود را از تو میگیرم تا دیگر
وجودی نباشد تا تو را موجود کنی
و قلبی تا برایت بگرید
و این آخرین انتقام است