خداوندا بادا که بیشتر در پی تسلی دادن با شم تا تسلی یافتن
در پی فهمیدن با شم تا فهمیده شوم
در پی دوست داشتن با شم تا دوست داشته شدن
چه با دادن است که می گیریم
با فراموش کردن خویش است که خویش را باز می یابیم
با بخشودن است که بخشایش به کف می آوریم
و با مردن است که به زندگی بر انگیخته می شویم
عشق از چند نظر:
فرانسوی ها میگن:عشق فراموش کردن خود در وجود کسی است که همیشه و در همه حال ما را به یاد دارد.
اسپانیایی ها میگن:عشق ساکت است.اما اگر حرف بزند از هر صدایی بلند تر است.
ایتالیای ها میگن:عشق یعنی ترس از دوست داشتن تو
ایرانی ها میگن:عشق سو تفاهمی است بین دو احمق که با یه ببخشید تموم میشه.
امروز دلتنگ خاطراتی شده ام که پشت سر جا مانده اند و بی تاب آرزوهایی که از روبرو می گریزند
داستان غم انگیز زندگی این نیست که انسانها فنا می شوند ، این است که آنان از دوست داشتن باز می مانند
تلخ ترین کلمه جدایی..برای کسانی که احساس داشته باشند
دردناک ترین کلمه خیانت ..نه برای کسانی که خیانت می کنند
بدترین کلمه تمسخر ...برای کسانی که عشقشان به تمسخر گرفته شود
کثیف ترین کلمه ترحم...نه برای کسانی که به بن بست رسیده اند
راسل: ترس از عشق، ترس از زندگی است،
آنان که از عشق می گریزند، مردگانی بیش نیستند. *****
خوشبین، کسی است که جدول را با خودنویس حل میکن *****
بوسه اختراع طبیعت است برای هنگامی که کلام قادر به بیان احساسات نیست
خدا ابرو به گریه می ندازه تا گل بخنده پس هر وقت خندیدی بدون یکی واسه خوشحالیت گریه می کنه
آهای عاشقان اینک که پا به این راه دشوار گذاشته اید ، با صداقت عشق را ابراز کنید ،تنها عاشق یک دل باشید ، تنها به یک نفر دل ببندید ، و با یکرنگی و یکدلی زندگی کنید.
از این نامهربونی ها دارم از غصه میمیرم رفیق روز تنهایی یه روز دستاتو می گیرم تو این شبه گریه می تونی تنها پناه حق غم باشی تو ای همزاد هم خونه چی میشه عاشقم باشی ؟
بی تو من تنهای تنها می شوم رهسپار کوی غم ها می شوم می نشینم گوشه ای غمگین و سرد با خیالت غرق رویا می شوم آه ! سیرم بی تو از این زندگی خسته از امروز و فردا می شوم تا که می بینم تو را بی اختیار غرق دریای تمنا می شوم
یادمان باشد اگر شاخه گلی را چیدیم وقت پرپر شدنش سوز و نوایی نکنیم پر پروانه شکستن هنر انسان نیست گر شکستیم ز غفلت من و مایی نکنیم
عشق یعنی حسرتی دریک نگاه عشق یعنی غربتی بی انتها عشق یعنی فرصت اما کوتاه عشق یعنی مرگ اما بی صدا
عشق حقیقی هیچگاه یکنواخت و آرام پیش نمی رود(( شکسپیر)) آنان که عشق خود را آشکار نکنند معشوق نخواهند بود
ستاره ها نگاه کن به چشمک زدنشون بخند ولی بهشون دل نبند چون چشمک هاشون از روی عشق نیست از روی عادته
قلبت را خالی نگه دار اگر هم یه روزی خواستی کسی را در قلبت جای دهی سعی کن که فقط یک نفر باشد به او بگو که تو را بیش تر از خودم وکمتر از خدا دوست دارم زیرا که به خدا اعتقاد دارم وبه تو نیاز دارم
بدترین نوع فراق زمانی هست که کسی رو که دوست داری در کنار خودت داشته باشی ولی بدونی هیچ وقت نمی تونی مالکش بشی.
شاید خدا می خواد که تو آدم های مختلفی رو قبل از دیدن اون شخصی که واقعا مال توست ملاقات کنی تا بالاخره وقتی اونو دیدی شکر گزار باشی
کاغذتم اگه خواستی منو پاره کن ،اگه اعصابت خورد شد منو خط خطی کن ، اگه گریه کردی اشکاتو با من پاک کن ، ولی منو دور نریز
خدایم آه ای خدایم
آه ای خدایم
صدایت میزنم بشنو صدایم
شکنجه گاه این دنیاست جایم
به جرم زندگی این شد سزایم
آه ای خدایم بشنو صدایم
مرا بگذار با این ماجرایم
نمی پرسم چرا این شد سزایم
آه ای خدایم بشنو صدایم
گلویم مانده از فریاد و فریاد
ندارد کز غم مرگ صدا را
به بغض در نفس پیچیده سوگند
به گل های به خون غلتیده سوگند
به مادر سوگوار جاودانه
که داغ نوجوانان دیده سوگند
خدایا حادثه در انتظار است
به هر سو باد وحشی درگذار است
به فکر قتل عام لاله ها باش
که خواب گل به گل کابوس خار است
خدایم ای پناه لحظه هایم
صدایت میزنم با گریه هایم
صدایت میزنم بشنو صدایم
الهی در شب فقرم بسوزان
ولی محتاج نامردان مگردان
عطا کن دست بخشش همتم را
خجل از روی محتاجان مگردان
الهی کیفرم را میپذیرم
که از تو ذات خود را پس بگیرم
کمک کن تا که با ناحق نسازم
برای عشق و آزادی بمیرم
خدایم ای پناه لحظه هایم
صدایت میزنم با گریه هایم
صدایت میزنم بشنو صدایم
کنی
حاضری دنیا رو بدی، فقط یه بار نگاش کنی
به خاطرش داد بزنی، به خاطرش دروغ بگی
رو همه چی خط بکشی، حتی رو برگ زندگی
وقتی کسی تو قلبته، حاضری دنیا بد باشه
فقط اونی که عشقته عاشقی رو بلد باشه
قید تموم دنیا رو به خاطر اون می زنی
خیلی چیزا رو می شکنی، تا دل اونو نشکنی
حاضری قلب تو باشه، پیش چشای او گرو
فقط خدا نکرده اون یه وقت بهت نگه برو
حاضری هر چی دوس نداشت، به خاطرش رها کنی
حسابتو، حسابی از مردم شهر جدا کنی
حاضری حرف قانونو، ساده بذاری زیر پات
به حرف اون گوش کنی و به حرف قلب باوفات
وقتی بشینه به دلت، از همه دنیا می گذری
تولد دوبارته، اسمشو وقتی می بری
حاضری جونتو بدی، یه خار توی دستاش نره
حتی یه ذره گرد و خاک تو معبد چشاش نره
حاضری مسخرت کنن تمام آدمای شهر
اما نبینی اون باهات کرده واسه یه لحظه قهر
حاضری که هر جا بری به خاطرش گریه کنی
بگی که محتاجشی و به شونه هاش تکیه کنی
حاضری هر چی بشنوی، حتی اگه سرزنشه
به خاطر اون کسی که خیلی برات با ارزشه
حاضری هر روز سر اون با آدما دعوا کنی
غرورتو بشکنی و باز خودتو رسوا کنی
حاضری هر کی جز اونو ساده فراموش بکنی
پشت سرت هر چی می گن چیزی نگی، گوش بکنی
وقتی کسی رو دوست داری، صاحب کلی ثروتی
نذار که از دستت بره، این گنج خیلی قیمتی
این متن را به کمک راحیل عزیز نوشتم ازش ممنونم
پوچی بی حد و حصر چهاردیواری این کره ی خاکی تنها دلیلی که مرا وادار می کند به خود بقبولانم که این آدم ها هیچ اند. شاید من هم هیچ ام.آدم هایی که وقتی درست بنگری از یک تک سلولی کوچکترند ولی گمان می کنند از بزرگی شان در زمین نمی گنجند.آدم هایی که هر یک به فکر خویش اندو با توجه به موقعیتشان آدم های دیگر را مثال عروسکی بی روح می بینند که هر بار هر گونه بخواهند به آن ها رفتار کنند و این است زوال روح آدمی. چه بد است بازیچه بودن و بازیچه نداشتن. این گناه من است که نمیخواهم دیگران را بازیچه کنم و روح آن ها را به سخره گیرم؟ گمان می کردم این یک حسن است ولی فدا کردن خود برای آدم هایی که فقط به فکر خود و منافع خودند گناه است. رای این است:
گناه این است نه آن
دنیا دیوارهای بلند دارد و درهای بسته که دور تا دور زندگی را گرفته اند.
نمی شود از دیوارهای دنیا بالا رفت.
نمی شود سرک کشید و آن طرفش را دید.
اما همیشه نسیمی از آن طرف دیوار کنجکاوی آدم را قلقلک می دهد.
کاش این دیوارها پنجره داشت و کاش می شد گاهی به آن طرف نگاه کرد.
شاید هم پنجره ای هست و من نمی بینم. شاید هم پنجره اش زیادی بالاست و قد من نمی رسد.
با این دیوارها چه می شود کرد؟
می شود از دیوارها فاصله گرفت و قاطی زندگی شد و میشود اصلا فراموش کرد که دیواری هست و شاید می شود تیشه ای بر داشت و کند و کند.
شاید دریچه ای شاید شکافی شاید روزنی شاید....
دیوارهای دنیا بلند است و من گاهی دلم را پرت می کنم آن طرف دیوار.
مثل بچه ی بازیگوشی که توپ کوچکش را از سر شیطنت به خانه ی همسایه می اندازد.
گاهی دلم را پرت می کنم آن طرف دیوار.
آن طرف حیاط خانه ی خداست.
و آن وقت هی در می زنم در می زنم در می زنم و می گویم دلم افتاده تو حیاط شما,میشود دلم را پس بدهید؟
کسی جوابم را نمی دهد.
کسی در را برایم باز نمی کند.
اما همیشه دستی دلم را می اندازد این طرف دیوار
همین....
و من این بازی را دوست دارم.
همین که دلم پرت می شود این طرف دیوار.
همین که....
من این بازی را ادامه می دهم
و آنقدر دلم را پرت می کنم
آنقدر دلم را پرت می کنم تا خسته شوند
تا دیگر دلم را پس ندهند
تا آن در را باز کنند و بگویند
بیا خودت دلت را بردار و برو
آن وقت من می روم و دیگر هم بر نمی گردم
من این بازی را ادامه می دهم...